loading...
عالم غیب
امیر شیخ علیشاهی بازدید : 3 شنبه 09 آذر 1392 نظرات (0)

از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نماز را با مردم گزارد، جوانی را در مسجد و درحال چرت زدن دید که سر به زیر می داشت، رنگش زرد و جسمش لاغر و چشم هایش به گودی فرو رفته بود، رسول خدا به او فرمود:فلانی! (کیفَ أصبحتَ؟)چگونه صبح کردی؟

گفت: (أصبحتُ موقناً)ای پیامبر! در حال یقین صبح کردم.

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از گفته او در شگفت شد و فرمود: برای هر یقینی حقیقتی است، حقیقت یقین تو چیست؟

در پاسخ گفت: ای پیامبر! یقین من همان است که مرا اندوهگین کرده و شبم را به بی خوابی کشانده و روز گرم مرا به تحمل تشنگی(روزه).جانم از دنیا و آن چه در آن است به تنگ آمده و رو گردان است تا آن جا که گویا می بینم عرش پروردگارم برای رسیدن به حساب بر پاست، و همه مردم برای آن محشور شدند و من در میان آن ها هستم، گویا می نگرم به اهل بهشت که در نعمت اند و در بهشت با هم تعارف می کنند و بر پشتی ها تکیه زده اند و گویا نگاه می کنم به دوزخیان که در آن زیر شکنجه اند و فریاد می کشند، گویا من هم اکنون صدای آتش دوزخ را می شنوم که در گوشم می گردد و می چرخد، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به اصحابش فرمود: این بنده ای است که خدا دلش را با ایمان روشن کرده است و سپس فرمود: «آنچه داری، نگه دار»

گفت: ای پیامبر برای من دعا کن که به همراهت شربت شهادت نوشم.

پیامبر برایش دعا کرد. زمانی نگذشت که در یکی از جنگ های پیغمبر به جبهه جهاد رفت و پس از نه تن دیگر شهید شد، و او نفر دهم بود. (منبع :کافی ج2ص53ح2)

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 38
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 11
  • بازدید کلی : 110